پرنده

توی یک جنگل تن خیس کبود،
یک پرنده آشیونه ساخته بود،



خون داغ عشق خورشید تو پَرِش،
جنگل بزرگ خورشید رو سَرش،
تو هوای آفتابی درخت میپرید،
تنشو به جنگل روشن خورشید میکشید،
تا یه روز ابرای سنگین اومدن،



دنیای قشنگشو بهم زدن،
هر چه صبر کرد آسمون آبی نشد،
ابرا موندن هوا آفتابی نشد،
بس که خورشیدو تو زندون سرد ابرا دید،
یه دفعه دیونه شد از توی جنگل پر کشید،
زندگیشو توی جنگل جا گذاشت،
رفت و رفت، ابرها رو زیرِ پا گذاشت،



رفت و عاقبت به خورشیدش رسید،



امّا خورشید به تنش آتیش کشید،



اگه خورشید یکی تو آسمونه،
مرغ عاشق رو زمین فراوونه،
روزی یکی به بالا چشم میدوزه،
میره با اینکه میدونه میسوزه،
من همون پرنده بودم که یه روز خورشیدو دید،
اسم من یه قصّه شد، این قصّه رو دنیا شنید...