رویاهای قدیمی

ما قدیما یه پهلوون داشتیم به اسم حلاج غوله.فکر کنم زمان اون پدر بزرگ من و تو هم به دنیا نیومده بود.اون شاید از نوه نتیجه های منصور حلاج بود.روزا فراری بود.شباشم رو پشت بوم  خونه های مردم میگذشت.
ماه صورتش رو مهتابی نمیکرد.دو تا سیب قرمز رو با لکه های مهتابی میشد مجسم کرد تو صورتش.با دو تا چشم کمی کبود و دستایی مهربون.
اون زمان ها،رو پشت بوم خونه ها سوراخ داشت،چیزیمثل دریچه یا نورگیر.از اتاق کاهگلی میشد آسمون رو ببینی شب و روز الا موقع بارون.
سالها طول کشید تا کسی بفهمه که اون سوراخ ها،چه نقشی تو رویاها و رفع نیازهای عجیب و غریب مردم داشتند.
کار حلاج شنیدن آه های مردم بود.پیرزنی که آرزو میکرد کاش یه گونی زغال سیاه برا زمستون امسال داشتم،فردا صبح تو حیاطش با دیدن زغال،کمی دست به سمت آسمون می برد و حیرون میشد.دختری که از رفتگر بد چشم شکایت به آسمون می کرد،فردا خبر بریده شدن سر رفتگر رو می شنید.
اون تمام رویاها و آرزوهای شنیدنی رو به حقیقت میرسوند.

حالا خونه های ما سوراخ ندارن.منصور و حلاج غوله مردن.صد سالی هم اگر از گرسنگی بمیری یا برای دسته گل قزنفلی دلتنگ بشی،کسی نونی،گلی،لبخندی از پنجره به سمتت نمیندازه.
حالا اگر اون خونه های کاهگلی بودند،شب و روز باید حرف نمی زدی،مبادا کسی از سوراخ پشت بوم شنود کنه،گریه ها و رازهات رو.