مردیم از بی سوژه گی....

خیلی دوست دارم یه مطلب بدم ولی اصلآ سوژه ندارم.اصلآ نمیدونم از چی بنویسم . 
بعضی وقتها مغزم قفل میکنه.واقعآ نمیدونم اینهایی که اینقدر قشنگ مینویسن چطور این مطالب به مغزشون خطور میکنه.شاید اونها مغزشون ورزیده شده برا نوشتن.
خوب پس حالا که دچار فقدان سوژه شدم پس از امروز خودم مینویسم:
کله سحر ساعت ۹.۳۰ از خواب بیدار شدم
رسمآ له شده بودم،دلم می خواست تو اون حال یه مشت و مال اساسی ببینم که به رختخواب بچسبم.
این روزها مجبورم شبها تو محل کارم بمونم چون superviser سیستم ها هستم.تنهایی هم خوبه هم بد،ولی فکر میکنم بیشتر بد باشه هر چند بعضی ها با این نظر مخالفن و اعتقاد عمیق دارن که که تنهایی خیلی هم خوبه.ولی باز خوبیش اینه که شبها به مهمون لحظات دارم که خیلی برام عزیزه
خلاصه ظهر رفتم دنبال یه پروژه وقتی برگشتم یکی از صمیمی ترین دوستام رو دیدم . شیراز درس می خونه ولی تو هفته گذشته یه اتفاق احساسی براش افتاد که بهش ضربّه سنگینی زد هر چند اینقدر محکم است که باز رو پاش وایسته اما یکی از خریت هاش رو برام گفت که دلم می خواست بزنمش آخه خیلی دوسش دارم مثل برادرم می مونه و یادگار صمیمی ترین دوستمه که از دستش دادم . به قول پرستو امروز رو یه روز استثنایی کردیم . اون که همش داد می زد آزادی . 
ولی نکته مهم و بسیار ویژه امروز: چنان سوتی من نازل فرمودم که تا ۲ ساعت کپ کرده بودم و دهنم خشک شده بود حالا وارد جزئیات نشیم کسی که باید بدونه می دونه . ولی خدا به خیر گذروند . از عصر به این ور هم که اخلاقم شده وحشتناک ولی ظاهر را خیلی حفظ کردم و اصلا بروز نمی دم ولی خودم می دونم داخلم چه غوغاییه حالا تا شب خدا به خیر بگذرونه . 
یه آگهی تبلیغاتی:
 شدیدا به سوژه نیازمندیم . در صورت داشتن پیشنهادهای اکازیون با من تماس بگیرید تا با هم مذاکره کنیم تا بعد ...