دعوت خیلی غیر منتظره بود . اصلاٌ آمادگیش رو نداشتم . نه سر و وضعم مرتب بود نه لباس درست حسابی داشتم . ولی باید می رفتم ، یعنی خودم خیلی دوست داشتم به اون جا برم . یه دستی به سر و روم کشیدم و صورتمو شستم و رفتم به میعادگاه .
از بیرون که چیزی نبود ولی یه در سفید بود که من رو به سمت خودش می کشوند . دستم روی دستگیره مکث کرد شاید دو دل بودم . شاید مردد بودم که برم یا نه ولی یه نفس عمیق کشیدم ، چشام رو بستم و دستگیره رو چرخوندم .
در باز شد و من رفتم داخل ولی هنوز چشمام بسته بود . آروم چشمام رو باز کردم اولش هیچ جا رو نمی تونستم ببینم یعنی همش نور بود و سفید .
مردمک چشمم کوچیکه کوچیک شد . یه لحظه تونستم خودم رو از روبرو ببینم . خیلی برام هیجان انگیز بود . به چشمام زل زدم . داشتن از حدقه در میومدن . دوباره خودم شدم و تونستم بهتر ببینم . یه میز مرمر بود و دو تا صندلی .
نمیشد بگی اتاق بود یا سالن یا یه جای گرد . چون اصلاٌ مرزبندی نمیشد کرد .
کف اونجا هم مشخص نبود چون مه بود . همه جا هم حریر سفید بسته بودن . رفتم نشستم روی یکی از اون صندلی ها و منتظر شدم تا بیاد . یه صدا از پشت سرم امد که سلام کرد.
برگشتم کسی نبود،سرم رو برگردوندم دیدم نشسته مقابلم.
شبح بود؟ نه .ولی چرا اینقدر نورانی بود؟ خیلی زیبا بود. نمیشد براش جنسیت انتخاب کنی که مرد بود یا زن .ولی خیلی زیبا بود.
با هم شروع به صحبت کردیم از همه چی گفتیم; ولی اون همش از خوبی میگفت .خیلی بچه مثبت بود.آروم و با متانت حرف میزد .صداش گیرا بود و حرفاش سریع رو دل می نشست.
اصلا زمان رو حس نمی کردم. حرفامون تموم شد و اون رفت.چشمام رو بستم و وقتی باز کردم دیگه اونجا نبودم.
من اون لحظات مهمون یه فرشته بودم.....