و اینک.....

چند شبی بود ستاره ای کم نور و تنها در قاب کوچک پنجره ام به چشمم آمده بود. هر شب به امید دیدنش منتظر میماندم تا چراغها خاموش شود و چشمم به تاریکی عادت کند تا بتوانم نور کمش را تشخیص دهم . مطمئن شده بودم که این ستاره ، ستاره من است که میگویند هر کسی یکی از آنها در آسمان دارد. هر شب ستاره چشمک زنان به دیدارم می آمد . قرارمان در همان قاب کوچک پنجره ، همان سهم کوچک من از آسمان...

امشب سرم را که جابجا کردم حقیقتی تلخ را دریافتم. همه این شبها، ستاره با من نبود. برای من چشمک نمی زد. ستاره ای دیگر ، آن گوشه تر ، جایی که تا امشب ندیده بودم ، رو به ستاره من ـ ستاره خودش ـ ایستاده بود. این همه شب من شاهد دیدو بازدید آنها بودم.

و من همان تنهای قبلی بودم......

 

( برگرفته از نشریه امتداد )( با اجازه از آرتا و آرتین )

آفتاب خیلی خسته و دلتنگه.داره ذره ذره.....