بگذار،که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه،به صد شوق،چو مرغان سبکبال،
پر گیرم و ازین بام و به سوی تو بیایم
آنجا که سحر،گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید،چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید،دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را،نتوانم که نپویم
هر صبح،در آیینهء جادویی خورشید
چون می نگرم،او همه من،من همه اویم!
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که ،سر مست و غزل خوان،من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.