تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها....خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
سلام.
بعضی وقتها تمام تلاشت رو میکنی برسی به کسی یا چیزی که دوسش داری ولی سر راهت موانع بسیاری وجود داره و پیش میاد.
در این حالت میتونی به واسطه چیزی خودت رو بش برسونی.
مثلآ با ۲۱ شاخه رز سفید ... حست و روحت رو برسونی بهش.
![](http://dingo.care-mail.com/pictures/54/548/864/548649622.gif)
ولی هیچ وقت نا امید نشو.. به قول معروف در نا امیدی بسی امید است...
یعنی وقتی که به خدا توکل میکنی اگه مصلحت باشه ، از یه جایی که اصلآ انتظارش رو نداری چنان نشونت میده که ...اه ه ه دست به دهن میمونی عین خل و چل ها ..
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//27.gif)
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//25.gif)
اون وقته که میفهمی هیچ وقت نباید نا امید بشی.
اما خوب باید به این نکته هم توجه کنی که هدفی رو که انتخاب میکنی واقعآ هدف درست و با ارزشی باشه.
خوشبختانه من به هدفم ایمان کامل دارم و .....توکل به خدا.
راستی این ماه تولد بارونه .همه با هم دارن به دنیا میان .
اولش که تولده سلطان نفس بود
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//09.gif)
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//42.gif)
امشب تولد محکم ترین تکیه گاه دنیا و همه کسم ، پدرم.سه روز دیگه تولد کسیه که زندگیم رو مدیونشم و بعد از خدا معبودمه،مادرم.
و..... و..... و....
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//17.gif)
اصل کاری که ۱۶ دی...
![](http://www.blogsky.com/Editor/images/smiles//03.gif)
کریسمس همه هم مبارک
هورا اول شدم یوهو جایزه یادت نره خودم کمکت میکنم نفس به هر چی بخوای برسی.
حالا مطمئنی این دسته گله ۲۱ تاست؟امید اول و آخر همه چیه.تولد همه هم مبارک.حالا مونده تا ۱۶ دی!
بنام هور مزد
درود به تو فرمانروا...
تو اهنگ وبلاگ یه حزنی که من خیلی دوستش دارم.خورشید خانم که اون بالا نشسته خیلی نازه.امیدت قابل ستایش.من خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.از صمیم قلب اگه لایق باشم برای شادی قلبت دعا میکنم.امیدوارم همیشه دلشاد باشی و در غم پایدارو استوار.بدرود
یاحق
شکرت ای خدابه خاطر این همه زیبایی که امشب به من هدیه دادی.یاعلی
ما هم دعوتیم؟من عاشق کیک تولدم
سلام بر فرمانروای استوار خورشید.
تو دنیای به این بزرگی بعضی وقتا هم آدمایی پیدا میشن که
قانون فاصله رو زیر پا میزارن.. با فرستادن یه دسته گل.. با نگاه
کردن به یه ستاره تو یه شب قشنگ..یا حتی گفتن صبح بخیر از
اون دور دورا...این خیلی خوشگله که دو نفر سعی کنن هر جوری که شده خودشون رو برای هم نگه دارن(به عنوان دو تا
دوست جون جونی.)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ـــ راستی فرمانروا این شاخه گلات نوزده تاست.دو تاش رو کی
یواشکی دزدیده خدا میدونه.(پناه بر خدا !!! )
**تقدیم بر تو:
یک روز دوباره خانه خواهم رفت
در خواهم زد چو مرد بیگانه
خواهی پرسید:کیست پشت در؟
خواهم پرسید:کیست در خانه؟
یک روز دوباره خانه خوهم رفت.....
اما.....اما کجاست آن خانه ؟
آیا.....آیا همه چیز بود افسانه؟
**********************************************
ـــ تولد پدرت هم تبریک میگم فرمانروا..میدانم که وقتی بر چشمانش مینگری دیدگانت را اشک میپوشاند چرا که بتی از استواری و کوشش است برایت در تمام سختیهای یک زندگی.
میلاد مادرت را هم با هزاران بوسه بر او تبریک میگویم..
همانی که برایت داستان یک عشق زنده و پا برجاست.
امشب جای ما حسابی خالیه تو تولدا .خوش باشی دوست من
تا شونزده دی ماهم یه عالمه مونده...عجله نکن.امیدوارم تمام
لحظه هات رنگ واقعیه زندگی رو بگیره.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با یه دسته گل میشه خیلی چیزای دیگرو هم برا یه نفر فرستاد
اما مهمترین و اولین چیزی که لبخند رو رو لبش میشونونه اینه
که توی این دنیای بزرگ یه نفر به یادش بوده و خواسته که با
یک دنیا عشق خوشالش کنه.* فــــــــرمانروا...مطمعن باش
اونی که داری براش وقت میزاری ارزشش رو داره وگرنه خوبی
چون تو دوستدارش مبود. *
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برای من هم دعا کن.در این چند روزه اخیر شاخه گلهایی هم مهمان من بودن که برایشان یک دنیا ارزش و احترام قاعلم.
امیدوارم یه روزی تمام دوستا و عاشقای دنیا بفهمن که دوست
داشتن چیزی فراتر از یک حس ساده است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
* «« کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شـــــــــــــــب »»
**********************************************
* یــــــــــــــــــاس سفید * پاینده باشی و پر ز امید و عشق ٪
کریسمس به شما هم مبارک .تولد عزیزانتون هم مبارک .بسیار زیبا بود :هم شعری که نوشتی ،هم طرحی که ایجاد کردی ...پیروزباشی.
یاحق
به نظر شما دیدن کسی که به خدا توکل میکنه وامیدشو از دست نمیده زیبانیست.یاعلی
میدونی حرف دلم چیه؟
اینه که یکی که خیلی دوستش دارم برام این دسته گلها رو بیاره!
انتظار زیادیه؟!!!!
سلام
اول تبریکات صمیمانه به خاطر همه تولدائی که گفتی
دوم تبریک به خاطر سلیقت (تو چرا دختر نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
سوم خوش باشی.
سلام:
تولد من ۳۰ دیه. آدرس صندوق پستیمونم هست:
(کانادا .هالیفکس.خونه ی نازنین اینا.)
لطفا زیاد بزرگ نباشه که تو صندوق جا نشه.نمیخواد همه ست رو با هم بفرستید . یکیشو واسه نمونه بفرستید ببینم عیارش چنده. خوبه یا نه. بعد ا بقیشو بفرستید.
باتشکر.....
بابا فرمانروا شلطان یه نگاهیم به ما رعیتای زیر دستت بندازی بد نست.به کل ما رو از یاد بردی
گل رز پیدا نکردم.همون تقدیم به تو با هزاران احساس و عشق
خیلی دوست دارم..............خیلی.
با قصت بر میگردم دوست خوبم.
کریسمس مبارک عزیز دلم.مواظب خودت باش.
همه دنیا هم در این شبها به پایت ریزم کم است.
فرمانروا...ازت ممنونم.شاید روزی شود که فرمانروای قلبم باشی.شاید.
سلام...خوبی؟
ااااااا این ماه ماه تولده..!
۵ دی هم تولده منه..!!حتما بیا وبلاگمون که داری بارم.کم پیدا میشی..
خوش باشی..
موزیک متن جالبی گذاشتی - من اینو دوست دارم
آخه من سرگشته دیار ......
آخه من قاصدکم
عجب ماه پر خرجی
سلام
تولد پدرتون را تبریک میگم.ایشالا سالهای سال سایشون بالا سرتون باشه...
پاینده باشید.
بارون شادی هر روز بر زندگیت بباره......
چه خوب
چه گلای قشنگی!
خونه قشنگی داری ........ راستی چرا ۲۱ شاخه گل رز؟
(( ادامه داستان...))
فرمانروا با کمک گلبرگهای رزهای سفید به قصر رسید.بنایی باشکوه و عظیم.در دلش چیزی فرو ریخت.تریدید نبود اما نمیتوانست که پیش برود.آیا ترسیده بود؟خود نیز نمیدانست که
این چه حسی بود که برای اولین بار اورا اینچنین درمانده کرده است.دیگر نه از جاده خبری بود و نه از گلبرگهای سفید.چه میکرد؟مگر آرزو و خواسته اش رسیدن بدینجا نبود پس حال چرا
اینچنین سردرگم مانده بود.تکیه داد بر درخت و به قصر چشم دوخت.صدای خنده هایی متصل بر هم اما آرام و دلنشین اورا
از افکارش بیرون کشید.چقدر آن صدا بر دلش نشسته بود.از
جانب قصر باز هم همان صداها شنیده شد.طوری به او قدرت حرکت داد.وقتی به دروازه قصر رسید خود نیز باورش نمیشد
که توانسته تا بدانجا بیاید.گویی خنده ها به او قدرت داده بودند تا به آنها نزدیک شود اما نه به حریمشان.
حال دروازه ای عظیم و نقره ای در برابرش قد علم کرده بود. مثل قصه شاه پریان!از لابه لای میله ها به حیاط درونی نگاه کرد
سر در قصر مشخص بود با تمام ستونهایش.باغی بزرگ پرز درختان بلند ساختمان را محسور کرده بود.تمامی باغ غرق در رزهای سفید بود.بویشان را بخوبی حس میکیرد.صدای خنده ها هر لحظه بلند تر میشد.گویی در حال نزدیک شدن به دروازه بود.پرچینهای کوچک به صف کشیده شده بودند و غرق در سکوت.باد آرام میوزید.صدای نهر آب به گوش میرسید که میرقصید و میراند.فرمانرواهمانجا ایستاده بود و غرق در تماشا و جستجوی خنده ها که بلاخره....
دختر بچه کوچکی از لایه بوته ها خود را به بیرون هل داد و همچنان میخندید..فرمانروا او را دید و لبخند زد بر تمام شیطنتش..اما لحظه ای بعد نگاهش متوقف شد بر چهره ای که بعد از آن کودک از پشت برگها آشکار شد.یک دستش در دست همان موجود کوچک خندان بود که او را همچنان میکشید
و با دست دیگرش برگها را کنار میزد تا به صورتش برخورد نکنند.
چهره آرامی داشت و بر روی صورتش لبخندی محو زندگی میکرد.گاهی میایستاد نفسی عمیق میکشید اما همچنان دخترک او را میکشید و او مجبور به حرکت بود.به دروازه که رسید دیگر یارای ادامه دادن را نداشت.دست کودک را رها کرد و میله های سرد و نقره ای را در دست گرفت.دست دیگرش بر روی سینه اش بود تا حرکت نفسهایش را حس کند و شاید دلیل دیگری داشت که فرمانروا هنوز نمیدانست.موهایش بر روی پیشانیش با حرکت باد میرقصید.صدای نفسهایش را فرمانروا به خوبی میشنید.دختر بچه جلو آمد..هیچ نگفت و منتظر ماند..گویی به این حالت عادت داشت.اما برای او دشوار بود که بایستد و این حال را بنگرد.گامی برداشت.کمی دلا شد و از پشت میله ها او را مورد خطاب قرار داد:
ـــ « حالتون خوبه؟ »
سرش را کمکم بلند کرد.نگاهش در نگاه فرمانروا تلاقی کرد و ثابت ماند.او عکس خود را درون چشمان فرمانروا میدید بین دو میله و فرمانروا عظمت یک عشق را در عمق نگاهش یافت.
همان عشقی که سالها بدنبالش بود و حال آن را در این انسان
زمینی نشناخته میدید و بس.قلبش تپید.ستاره اش قلبش را سوزاند گویی دوباره به اصل خود بازگشته.پیچکی در تمام وجودش حرکت کرد پرز حس..پرز ایمان..پرز عشق!
او هم همچنان آرام به فرمانروا مینگریست.چطور متوجه حضورش نشده بود.صدای نفسهایش حال آرام آرامتر شده بود.
با کنجکاوی و تفکر او را مینگریست.اخمی بر پیشانیش حکم کرده بود اما آن هم نمیتوانست چهره مهربانش را از آن خود کند.فرمانروا لبخند زد و باز بر او نگریست...
( ~~~~~~~~~~ قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
~~~~~~~ که صورتگری را نبود این چنینی
~~~~ پریزاد عشقو مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی ~~~~~~~ )
انگشتانش آرام بر روی میله های دروازه سر خوردند و آنها را
رها کردند.مستقیم ایستاد.هنوز هم چیزی نگاهشان را متصل و پیوسته به هم نگاه داشته بود.اخم بر روی تمامی صورتش رنگ پاشید.خنده بر لبان فرمانروا خشک شد.چشمانش برقی
خاص داشت و حال همانند ماده شیری که بیگانه ای به حریمش وارد شود در نگاهش خشمی آرام موج میزد.گویی که
با نفرت بر او مینگریست.فرمانروا هم راست ایستاد.شاید که
بی احترامی کرده بود..شاید که سکوت او را بر هم زده بود.. و شاید حرفی زده بود که او را ناراحت کرده بود..اما خود نیز غرق
در بهت اورا مینگریست.سرانجام دیگر نتوانست تاب بیاورد و با تمام عظمت یک فرمانروا نگاهش را از نگاه او دزدید.نگاهی که
حاظر بود تمام نورش را هم بدهد اما این چشمان تا به ابد او را بنگرند حتی اینچنین در اخم.
دخترک را میدید که دست کوچکش را در میان دست ظریف او قفل کرد و هیچ نگفت.سر بلند کرد و برای باری دگر او را نگریست.اما وقتی که او را دید اینبار او نگاهش را از او دزدید .
سربرگرداند و آرام گام برداشت.
ـــ « صبر کنید.خواهش میکنم. »
مکثی کرد اما همچنان دوباره گامهای دیگری را برداشت.بوی
رزهای سفید تمامی فضا را پر کرد.وقتی به سر در قصر رسید
دلا شد و دخترک را بوسید.گویی میخواست اینچنین به او بفهماند که دیگر باید برود.دخترک لبخندی زد..گونه اش را بوسید و رفت.بلند شد.سرش کمی خم شد گویی میخواست
بر دروازه بنگرد اما اینچنین نکرد.درب بزرگ قصر را چیزی شبیه باد باز کرد و او داخل شد.صدای بسته شدن در را فرمانروا به خوبی شنید.با خود اندیشید: این دختر که بود؟آیا از دوستان پرنسس است؟پرنسس؟
تازه به خاطر آورد که پرنسس را فراموش کرده و تنها بر این انسان ناشناخته اندیشیده است و بس.با به یاد آوردن چشمان آن غریبه نفسی راحت کشید.اگر پرنسس را هم میدید اینچنین
برایش پرز احساس و عشق نبود.سرش را بسوی آسمان بلند کرد: خداوندا ایکاش که او پرنسس بود..ایکاش.
آرزویی که خود نیز نمیدانست چرا؟آیا آن غریبه ناشناخته همه
چیزش را از آن خود کرده بود؟هنوز هم نمیدانست.پس پرنسس
چه؟حسی غریب تمامیش را از آن خود کرده بود.حسی دوست داشتنی.تا شب همانجا تکیه بر دروازه ایستاد.شب فرا رسید.
شب...................
(( ادامه دارد))
+ خسته نباشی فرمانروا.تمامی زیباییها نثار تو باد ای دوست.
چقدر اینجا برف اومده.........
سلام دوست عزیز....با ارزوی موفقیت روز افزون شما....باید بگویم وبلاگ زیبایی داری...قلمی زیبا و بیانی شیوا.....برات ارزوی موفقیت میکنم اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم یک سری بزن...گمنام مرد
اگر افتخار بدین و ما رو قابل بدونید...تبادل لینک یا لوگو کنیم
سلام شعر خیلی زیبایی بود . تولدت مبارک .
سلام دوست عزیز...وبلاگ زیبایی داری...برات ارزوی موفقیت میکنم اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم تشریف بفرمایید ..
البته اگر افتخار بدین و ما رو قابل بدونید.
یــــا ابــــو الفضـــل.
www.mashhadteam.com
بیا آپدیت کن دیگه!
یه زمانی یه فرمانروایی بود که وبلاگ می نوشت...یادش به خیر!بابا کجایین شما؟