رزهای سفید....

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
     بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
           تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
                  چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
                        تماشایی است پیچ و تاب آتش ها....خوشا بر من
                              که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
                                    مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست 
                              چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
                         چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
                  که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
            تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
      حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
      چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب 
            کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
                  که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 
سلام.
بعضی وقتها تمام تلاشت رو میکنی برسی به کسی یا چیزی که دوسش داری ولی سر راهت موانع بسیاری وجود داره و پیش میاد.
در این حالت میتونی به واسطه چیزی خودت رو بش برسونی.
مثلآ با ۲۱ شاخه رز سفید ... حست و روحت رو برسونی بهش.

                            

ولی هیچ وقت نا امید نشو.. به قول معروف در نا امیدی بسی امید است...
یعنی وقتی که به خدا توکل میکنی اگه مصلحت باشه ، از یه جایی که اصلآ انتظارش رو نداری چنان نشونت میده که ...اه ه ه  دست به دهن میمونی عین خل و چل ها ..
اون وقته که میفهمی هیچ وقت نباید نا امید بشی.
اما خوب باید به این نکته هم توجه کنی که هدفی رو که انتخاب میکنی واقعآ هدف درست و با ارزشی باشه.
خوشبختانه من به هدفم ایمان کامل دارم و .....توکل به خدا.

راستی این ماه تولد بارونه .همه با هم دارن به دنیا میان .
اولش که تولده سلطان نفس بودامشب تولد محکم ترین تکیه گاه دنیا و همه کسم ، پدرم.سه روز دیگه تولد کسیه که زندگیم رو مدیونشم و بعد از خدا معبودمه،مادرم.
و..... و..... و....اصل کاری که ۱۶ دی...
کریسمس همه هم مبارک
نظرات 28 + ارسال نظر
نازی جیگر چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:57 ب.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

هورا اول شدم یوهو جایزه یادت نره خودم کمکت میکنم نفس به هر چی بخوای برسی.

مریم چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:41 ب.ظ http://lahzeh.blogskty.com

حالا مطمئنی این دسته گله ۲۱ تاست؟امید اول و آخر همه چیه.تولد همه هم مبارک.حالا مونده تا ۱۶ دی!

نوشین چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.lost-note.persianblog.com

بنام هور مزد
درود به تو فرمانروا...
تو اهنگ وبلاگ یه حزنی که من خیلی دوستش دارم.خورشید خانم که اون بالا نشسته خیلی نازه.امیدت قابل ستایش.من خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.از صمیم قلب اگه لایق باشم برای شادی قلبت دعا میکنم.امیدوارم همیشه دلشاد باشی و در غم پایدارو استوار.بدرود

ذوقال چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:07 ب.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
شکرت ای خدابه خاطر این همه زیبایی که امشب به من هدیه دادی.یاعلی

هیچکس ونفس چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:38 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

ما هم دعوتیم؟من عاشق کیک تولدم

* یاس خانم *یاس خانم* یاس خانم* پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

سلام بر فرمانروای استوار خورشید.
تو دنیای به این بزرگی بعضی وقتا هم آدمایی پیدا میشن که
قانون فاصله رو زیر پا میزارن.. با فرستادن یه دسته گل.. با نگاه
کردن به یه ستاره تو یه شب قشنگ..یا حتی گفتن صبح بخیر از
اون دور دورا...این خیلی خوشگله که دو نفر سعی کنن هر جوری که شده خودشون رو برای هم نگه دارن(به عنوان دو تا
دوست جون جونی.)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ـــ راستی فرمانروا این شاخه گلات نوزده تاست.دو تاش رو کی
یواشکی دزدیده خدا میدونه.(پناه بر خدا !!! )
**تقدیم بر تو:
یک روز دوباره خانه خواهم رفت
در خواهم زد چو مرد بیگانه
خواهی پرسید:کیست پشت در؟
خواهم پرسید:کیست در خانه؟
یک روز دوباره خانه خوهم رفت.....
اما.....اما کجاست آن خانه ؟
آیا.....آیا همه چیز بود افسانه؟
**********************************************
ـــ تولد پدرت هم تبریک میگم فرمانروا..میدانم که وقتی بر چشمانش مینگری دیدگانت را اشک میپوشاند چرا که بتی از استواری و کوشش است برایت در تمام سختیهای یک زندگی.
میلاد مادرت را هم با هزاران بوسه بر او تبریک میگویم..
همانی که برایت داستان یک عشق زنده و پا برجاست.
امشب جای ما حسابی خالیه تو تولدا .خوش باشی دوست من
تا شونزده دی ماهم یه عالمه مونده...عجله نکن.امیدوارم تمام
لحظه هات رنگ واقعیه زندگی رو بگیره.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با یه دسته گل میشه خیلی چیزای دیگرو هم برا یه نفر فرستاد
اما مهمترین و اولین چیزی که لبخند رو رو لبش میشونونه اینه
که توی این دنیای بزرگ یه نفر به یادش بوده و خواسته که با
یک دنیا عشق خوشالش کنه.* فــــــــرمانروا...مطمعن باش
اونی که داری براش وقت میزاری ارزشش رو داره وگرنه خوبی
چون تو دوستدارش مبود. *
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برای من هم دعا کن.در این چند روزه اخیر شاخه گلهایی هم مهمان من بودن که برایشان یک دنیا ارزش و احترام قاعلم.
امیدوارم یه روزی تمام دوستا و عاشقای دنیا بفهمن که دوست
داشتن چیزی فراتر از یک حس ساده است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
* «« کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شـــــــــــــــب »»
**********************************************
* یــــــــــــــــــاس سفید * پاینده باشی و پر ز امید و عشق ٪

فروزان و باران پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:37 ق.ظ http://forouzan.persianblog.com

کریسمس به شما هم مبارک .تولد عزیزانتون هم مبارک .بسیار زیبا بود :هم شعری که نوشتی ،هم طرحی که ایجاد کردی ...پیروزباشی.

ذوقال پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:49 ق.ظ

یاحق
به نظر شما دیدن کسی که به خدا توکل میکنه وامیدشو از دست نمیده زیبانیست.یاعلی

آرتا پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:57 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

میدونی حرف دلم چیه؟
اینه که یکی که خیلی دوستش دارم برام این دسته گلها رو بیاره!
انتظار زیادیه؟!!!!

پریا پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:40 ب.ظ http://pariya.blogsky.com

سلام
اول تبریکات صمیمانه به خاطر همه تولدائی که گفتی
دوم تبریک به خاطر سلیقت (تو چرا دختر نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
سوم خوش باشی.

نازنین پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:47 ب.ظ http://nanaz.blogsky.com

سلام:
تولد من ۳۰ دیه. آدرس صندوق پستیمونم هست:
(کانادا .هالیفکس.خونه ی نازنین اینا.)
لطفا زیاد بزرگ نباشه که تو صندوق جا نشه.نمیخواد همه ست رو با هم بفرستید . یکیشو واسه نمونه بفرستید ببینم عیارش چنده. خوبه یا نه. بعد ا بقیشو بفرستید.
باتشکر.....

جنتلمن جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:52 ق.ظ http://gentelman.persianblog.com

بابا فرمانروا شلطان یه نگاهیم به ما رعیتای زیر دستت بندازی بد نست.به کل ما رو از یاد بردی

پرنسس* جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:26 ق.ظ

گل رز پیدا نکردم.همون تقدیم به تو با هزاران احساس و عشق
خیلی دوست دارم..............خیلی.
با قصت بر میگردم دوست خوبم.
کریسمس مبارک عزیز دلم.مواظب خودت باش.
همه دنیا هم در این شبها به پایت ریزم کم است.
فرمانروا...ازت ممنونم.شاید روزی شود که فرمانروای قلبم باشی.شاید.

کشک۳ جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ب.ظ http://3kashk.blogsky.com

سلام...خوبی؟
ااااااا این ماه ماه تولده..!
۵ دی هم تولده منه..!!حتما بیا وبلاگمون که داری بارم.کم پیدا میشی..
خوش باشی..

قاصدک جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:57 ب.ظ http://nameh.blogsky.com

موزیک متن جالبی گذاشتی - من اینو دوست دارم
آخه من سرگشته دیار ......
آخه من قاصدکم

نگار جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:45 ب.ظ http://neeggaar.blogsky.com

عجب ماه پر خرجی

مینا جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:49 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

سلام
تولد پدرتون را تبریک میگم.ایشالا سالهای سال سایشون بالا سرتون باشه...
پاینده باشید.

سارا شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:06 ق.ظ http://dailynotes.blogsky.com

بارون شادی هر روز بر زندگیت بباره......

ناز خانوم شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:01 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

چه خوب
چه گلای قشنگی!

پیشی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:06 ق.ظ http://pishy.persianblog.com

خونه قشنگی داری ........ راستی چرا ۲۱ شاخه گل رز؟

*پرنسس یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:05 ب.ظ

(( ادامه داستان...))
فرمانروا با کمک گلبرگهای رزهای سفید به قصر رسید.بنایی باشکوه و عظیم.در دلش چیزی فرو ریخت.تریدید نبود اما نمیتوانست که پیش برود.آیا ترسیده بود؟خود نیز نمیدانست که
این چه حسی بود که برای اولین بار اورا اینچنین درمانده کرده است.دیگر نه از جاده خبری بود و نه از گلبرگهای سفید.چه میکرد؟مگر آرزو و خواسته اش رسیدن بدینجا نبود پس حال چرا
اینچنین سردرگم مانده بود.تکیه داد بر درخت و به قصر چشم دوخت.صدای خنده هایی متصل بر هم اما آرام و دلنشین اورا
از افکارش بیرون کشید.چقدر آن صدا بر دلش نشسته بود.از
جانب قصر باز هم همان صداها شنیده شد.طوری به او قدرت حرکت داد.وقتی به دروازه قصر رسید خود نیز باورش نمیشد
که توانسته تا بدانجا بیاید.گویی خنده ها به او قدرت داده بودند تا به آنها نزدیک شود اما نه به حریمشان.
حال دروازه ای عظیم و نقره ای در برابرش قد علم کرده بود. مثل قصه شاه پریان!از لابه لای میله ها به حیاط درونی نگاه کرد
سر در قصر مشخص بود با تمام ستونهایش.باغی بزرگ پرز درختان بلند ساختمان را محسور کرده بود.تمامی باغ غرق در رزهای سفید بود.بویشان را بخوبی حس میکیرد.صدای خنده ها هر لحظه بلند تر میشد.گویی در حال نزدیک شدن به دروازه بود.پرچینهای کوچک به صف کشیده شده بودند و غرق در سکوت.باد آرام میوزید.صدای نهر آب به گوش میرسید که میرقصید و میراند.فرمانرواهمانجا ایستاده بود و غرق در تماشا و جستجوی خنده ها که بلاخره....
دختر بچه کوچکی از لایه بوته ها خود را به بیرون هل داد و همچنان میخندید..فرمانروا او را دید و لبخند زد بر تمام شیطنتش..اما لحظه ای بعد نگاهش متوقف شد بر چهره ای که بعد از آن کودک از پشت برگها آشکار شد.یک دستش در دست همان موجود کوچک خندان بود که او را همچنان میکشید
و با دست دیگرش برگها را کنار میزد تا به صورتش برخورد نکنند.
چهره آرامی داشت و بر روی صورتش لبخندی محو زندگی میکرد.گاهی میایستاد نفسی عمیق میکشید اما همچنان دخترک او را میکشید و او مجبور به حرکت بود.به دروازه که رسید دیگر یارای ادامه دادن را نداشت.دست کودک را رها کرد و میله های سرد و نقره ای را در دست گرفت.دست دیگرش بر روی سینه اش بود تا حرکت نفسهایش را حس کند و شاید دلیل دیگری داشت که فرمانروا هنوز نمیدانست.موهایش بر روی پیشانیش با حرکت باد میرقصید.صدای نفسهایش را فرمانروا به خوبی میشنید.دختر بچه جلو آمد..هیچ نگفت و منتظر ماند..گویی به این حالت عادت داشت.اما برای او دشوار بود که بایستد و این حال را بنگرد.گامی برداشت.کمی دلا شد و از پشت میله ها او را مورد خطاب قرار داد:
ـــ « حالتون خوبه؟ »
سرش را کمکم بلند کرد.نگاهش در نگاه فرمانروا تلاقی کرد و ثابت ماند.او عکس خود را درون چشمان فرمانروا میدید بین دو میله و فرمانروا عظمت یک عشق را در عمق نگاهش یافت.
همان عشقی که سالها بدنبالش بود و حال آن را در این انسان
زمینی نشناخته میدید و بس.قلبش تپید.ستاره اش قلبش را سوزاند گویی دوباره به اصل خود بازگشته.پیچکی در تمام وجودش حرکت کرد پرز حس..پرز ایمان..پرز عشق!
او هم همچنان آرام به فرمانروا مینگریست.چطور متوجه حضورش نشده بود.صدای نفسهایش حال آرام آرامتر شده بود.
با کنجکاوی و تفکر او را مینگریست.اخمی بر پیشانیش حکم کرده بود اما آن هم نمیتوانست چهره مهربانش را از آن خود کند.فرمانروا لبخند زد و باز بر او نگریست...
( ~~~~~~~~~~ قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
~~~~~~~ که صورتگری را نبود این چنینی
~~~~ پریزاد عشقو مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی ~~~~~~~ )
انگشتانش آرام بر روی میله های دروازه سر خوردند و آنها را
رها کردند.مستقیم ایستاد.هنوز هم چیزی نگاهشان را متصل و پیوسته به هم نگاه داشته بود.اخم بر روی تمامی صورتش رنگ پاشید.خنده بر لبان فرمانروا خشک شد.چشمانش برقی
خاص داشت و حال همانند ماده شیری که بیگانه ای به حریمش وارد شود در نگاهش خشمی آرام موج میزد.گویی که
با نفرت بر او مینگریست.فرمانروا هم راست ایستاد.شاید که
بی احترامی کرده بود..شاید که سکوت او را بر هم زده بود.. و شاید حرفی زده بود که او را ناراحت کرده بود..اما خود نیز غرق
در بهت اورا مینگریست.سرانجام دیگر نتوانست تاب بیاورد و با تمام عظمت یک فرمانروا نگاهش را از نگاه او دزدید.نگاهی که
حاظر بود تمام نورش را هم بدهد اما این چشمان تا به ابد او را بنگرند حتی اینچنین در اخم.
دخترک را میدید که دست کوچکش را در میان دست ظریف او قفل کرد و هیچ نگفت.سر بلند کرد و برای باری دگر او را نگریست.اما وقتی که او را دید اینبار او نگاهش را از او دزدید .
سربرگرداند و آرام گام برداشت.
ـــ « صبر کنید.خواهش میکنم. »
مکثی کرد اما همچنان دوباره گامهای دیگری را برداشت.بوی
رزهای سفید تمامی فضا را پر کرد.وقتی به سر در قصر رسید
دلا شد و دخترک را بوسید.گویی میخواست اینچنین به او بفهماند که دیگر باید برود.دخترک لبخندی زد..گونه اش را بوسید و رفت.بلند شد.سرش کمی خم شد گویی میخواست
بر دروازه بنگرد اما اینچنین نکرد.درب بزرگ قصر را چیزی شبیه باد باز کرد و او داخل شد.صدای بسته شدن در را فرمانروا به خوبی شنید.با خود اندیشید: این دختر که بود؟آیا از دوستان پرنسس است؟پرنسس؟
تازه به خاطر آورد که پرنسس را فراموش کرده و تنها بر این انسان ناشناخته اندیشیده است و بس.با به یاد آوردن چشمان آن غریبه نفسی راحت کشید.اگر پرنسس را هم میدید اینچنین
برایش پرز احساس و عشق نبود.سرش را بسوی آسمان بلند کرد: خداوندا ایکاش که او پرنسس بود..ایکاش.
آرزویی که خود نیز نمیدانست چرا؟آیا آن غریبه ناشناخته همه
چیزش را از آن خود کرده بود؟هنوز هم نمیدانست.پس پرنسس
چه؟حسی غریب تمامیش را از آن خود کرده بود.حسی دوست داشتنی.تا شب همانجا تکیه بر دروازه ایستاد.شب فرا رسید.
شب...................
(( ادامه دارد))
+ خسته نباشی فرمانروا.تمامی زیباییها نثار تو باد ای دوست.

نازنین خانم! یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:07 ب.ظ http://nanaz.blogsky.com

چقدر اینجا برف اومده.........

گمنام دوشنبه 8 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:03 ق.ظ http://sogand-ke.blogsky.com

سلام دوست عزیز....با ارزوی موفقیت روز افزون شما....باید بگویم وبلاگ زیبایی داری...قلمی زیبا و بیانی شیوا.....برات ارزوی موفقیت میکنم اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم یک سری بزن...گمنام مرد
اگر افتخار بدین و ما رو قابل بدونید...تبادل لینک یا لوگو کنیم

استاد پیر سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:29 ب.ظ http://alonetree.blogsky.com

سلام شعر خیلی زیبایی بود . تولدت مبارک .

اسیـــــــــر چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:04 ق.ظ http://www.del-seporde.blogsky.com/

سلام دوست عزیز...وبلاگ زیبایی داری...برات ارزوی موفقیت میکنم اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم تشریف بفرمایید ..
البته اگر افتخار بدین و ما رو قابل بدونید.
یــــا ابــــو الفضـــل.

رهگذر چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.mashhadteam.com

www.mashhadteam.com

پیشی پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:15 ق.ظ http://pishy.persianblog.com

بیا آپدیت کن دیگه!

maryam پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:39 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

یه زمانی یه فرمانروایی بود که وبلاگ می نوشت...یادش به خیر!بابا کجایین شما؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد