امروز می خواستم داستانی رو که پرنسس برام داده بدم اینجا ولی اون برا مطلب بعد....
حیفم امد این شعر رو ندم.
ای عاشقان ای عاشقان،دل را چراغانی کنید.
ای می فروشان شهر را از نور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
بزم است و رقص است و طرب،مطرب نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن
مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید
همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید
ای عاشقان ای عاشقان،دل را چراغانی کنید.
ای می فروشان شهر را از نور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
نوری به چشم دوستان،خاری به چشم دشمنان
می سوزم از سودای او،این شعله را افزون کنید
چندان که خونم در سبو از روح جانم می رود
ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید
اولین نظر مال خودمه.آخیش راحت شد خیالم.
حالا برم بخونم ببینم چی نوشتی................
تا بعد
خیلی قشنگ بود...
سلام دوست وبلاگ نویس عزیز. امیدوارم خسته نباشین و همیشه شاد و پیروز دلم میخواست همه وبلاگ نویس ها علاوه بر نوشتن نظرات خودشون در اینترنت بتونند روشهای کسب پول و درامد از طریق اینترنت رو هم بدونن و خودشون رو به ثبات مالی برسونند واسه همین در وبلاگ www.money4u.blogsky.com روشهای کسب درامد و پولدار شدن از اینترنت رو توضیح دادم امیدوارم مورد قبول واقع شود. ارادتمند همه وبلاگ نویسها.....یه دوست
سلام
منم ممنونم که پیشم امدید...خوشحالم که خوشتون امد از شعرا...
شاد و پیروز و موفق باشید...:"
سلام دوست عزیز
ممنونم که قابل دونستی و بهم سر زدی خیلی خوشحال شدم.
شعر خیلی قشنگی بود
امید را درونش یافتم
از اینکه مرا امید وار به برگشت او کردی ممنون
موفق باشی و سربلند
بازم پیشم بیا خوشحال میشم
قربانت سارا
عالی بود فرمانروا.پس بلاخره رات داد؟اما زیادم خوشخیال نباش
اینم برای سرزمینت:
*از درخت نمیخواهم که آخرین برگ باشم
که بریزم.
پاییز بیاید بر باد میشوم
پیشتر مویه های باغ را
بشنوم.
پرندگان و گلها سراغ از دل نازکم دارند
میدانند
یک روز هم
در برگ ریزان زنده نمیمانم...
صبحگاهان در ایستگاه آفتاب
مسافران پیاده میشوند...
غروبه تنگ
به خانه میرسد
با دستمالی خیس اشک.*
امیدوارم به هر آنچه میخواهی برسی.میدونم توکل کردی به خدای بزرگت اما بدون همون خدا هم دوست داره تو راهی رو انتخاب کنی که برات خطر کمتری داشته باشه.منم خیلی خطر میکنم.دیوونه ها اهل خطرن.اینم از من داشته باش:
*صاحبان خطر گاه خطا نیز کنند*
پس نگران چیزی نباش.ببین قلب پاکت بهت چی میگه.تو خودت
خوب میدونی زندگی مرموز تر اون چیزیه که من و تو میدونیم.
حالا که در خونش رو یه شب برات باز کرده مواظب باش اونقدر
غرق در اون نشی که خودت رو فراموش کنی.از طرف منم
ببوسش و بهش بگو یاس سفید گفت:خوب کسی رو به خونت
راه دادی.برات شوالیه نگهبان خوبی میشه.به قول پرنسس با یک دنیا نور و امید.پیروز باشی فرمانروا.تو میتوانی اما اگر تقدیر نخواست تو هم بقبولان که خدا نخواست.شاد باشی.
قشنگه
سلام ...خسته نباشی عزیز....
خیلی زیبا بود //
سلام...خوبی؟
خیـــــــــــــــــــــلی قشنگ بود شعره......عالــــــــــــــــی....!!!!
عکسه هم خیلی قشنگه..
میگما چرا کم پیدا شدی..؟!! کجای..! دیگه پیشه ما هم نمیای..!!هی هی هی روزگار..!
خوش باشی..
سلام
ای ول بابا کلی حال کردیم
دمت گرم خیلی قشنگ بود.امیدوارم همیشه موفق وسلامت باشی
سلام
ببینم شعر از مولوی نیست؟
زبان، زبان مولویه...
خیلی قشنگ بود. هم شعر، هم موسیقی که دیگه آخرشه...
پیروز باشی.
سلام
خیلی قشنگ بود
حرف دل منو نوشتی . بی معرفت چرا به ما سر نمی زنی .
مراقب خودت و دلت باش
سلام
خیلی ناز بود
موفق باشی
قربانت.........
سلام فرمانروا ی عزیز
مرسییییییییی...از لطفت...راستش من امسال کنسرتش شرکت کردم و بعضی از اهنگا ی جدیدشو که خوند شنیدم خیلی خوشم امد...نمی دونستم کاستش امده بیرون...ولی الان که بلاگ دوستم سر زدم فهمیدم که کاستش امده بیرون...بعدش برا همین یه دفعه جیغم درومد...:"ولی نمیدونستم این شعر هم که شما گذاشتید مال اونه...در هر صورت هم خیلی خوش سلیقه اید و هم روح لطیفی داری.
پاپنده باشید...
(( ادامه داستان...))
فرمانروا براه افتاد به سمت زمین...درحقیقت به سمت زمین که نه ! به سمت پرنسسش.وقتی داشت از جو زمین رد میشد
پشت دستش یه جراحت کوچیک اما عمیق برداشت.فرمانروا تا
حالا خون خودش رو ندیده بود..اما اینبار اولین باری بود که حس
کرد قسمتی از وجودش غرق خونه و درد...دستش !
بهش توجه نکرد گرچه کمی ترسید اما از اولین قدم با خودش
عهد بسته بود که همه سختیا رو تحمل کنه...یه چیزی بهش
میگفت که برگرده اما حسی قویتر تو قلبش اون رو به سمت جلو راهنمایی میکرد.با هزاران درد و کوشش از اون لایه زخیم هم گذشت...
حالا دیگه وارد وارد محدوده زمین شده بود.یکسری قدرتاش رو
از دست داده بود اما هنوز هم امیدوار بود.شنل طلاییش دیگه
برق نمیزد و نمیدرخشید اما دلش خوش بود به نور کمه ستاره
کوچولوی پرنسس.رفت و رفت...........بوم!
صدای پاهاش رو که روی خاک زمین گذاشته شد شنید.حس
غریبی داشت.یه فرمانروا از سرزمین خورشید..اون بالا بالا ها
حالا روی زمین بود.زمینی که همه سیارات در مورد اون و آدماش حرف میزدن.حالا تو زمین بود و غریب میان زمینیها.یه
عالمه حس غریب دورتادورش رو گرفته بود اما با به یاد آوردن اسم پرنسس یه لبخند کمرنگ روی صورتش نشوند.
حالا باید رو زمین دنبالش میگشت...
پس به راه افتاد.................
سلام. دورا دور با این وبلاگ آشنا بودم. واقعا عالیه. به ما هم سر بزن
منم حیفم اومد شعرو چند بار نخونم!
حرف دلم اینه اگه شد سری هم به ما بزنید ......اهه مردیم از تنهایی
سلام
سرزمین قشنگی داری فرمانروا . شعر زیبایی بود .
عاشق همه سال مست و رسوا بادا ...
شاد و پیروز باشی .
سلام
چه خوشگل بود ٬ ماله کی بود ؟؟
سلام..
مرسی اومدی پیشم.......
موفق باشی ......
سلام:
من هیچوقت شعر نمی خوندم ولی این یکی رو خوندم....
راسی شوور سراغ داری؟ کو؟ کجا؟