نقش دل....



موجی به صخره کوبید ،پرنده پر زد
                                             
وقتی که با دل من حرف سفر زد
       رو خاک خیس ساحل،کشیدم نقش یک دل 

     آخرین یادگاری.......

                        با گریه گفتم آخر،مرا بی یار و یاور به دست که می سپاری
می میرم بی تو من ،با من حرفی بزن
                                   که هیچم بی تو در دنیا............
در چشمم التماس،می میرم از هراس
                                      که بی تو بمانم تنها.........

رو خاک خیس ساحل،کشیدم نقش یک دل 

   آخرین یادگاری......

از پشت اشکم سایه ای محو است و پیدا بود
          نقش دل اما هم سفر با موج دریا بود...........
جایی که برگ دل به چشمم دیدم آنجا بود.................. 
                                                                         
                                                                         به نقش دل گوش کن
نظرات 23 + ارسال نظر
ناز خانوم شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:20 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود
خیلی

یاس خانم* یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

http://yasesefid.blogsky.com
نقش دل را نه باد میبرد ..نه آب
روزی که دانستی چقدر دوستت دارد آنوفت باور میکنی که چه باشد و چه نباشد تنهایت نخواهد گذاشت در دل*
من بودم و همسرایی زنجره ها
خاموشی و پرده پوشی پنجره ها
شب رفت و سکوتتان به پایان نرسید
ای حنجره ها..حنجره ها..حنجره ها!

نازی یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:59 ق.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

سلام به به جناب نویسنده شعر قشنگی بود عالی دست مارو هم بگیر

نگار یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:59 ق.ظ http://neeggaar.blogsky.com

سلام
به ما سر نمیزنی فرمانروا . بعدشم این شعر قشنگو به نقش دل بارها گوش کردم ولی این بارهم به خاطر تو گوش میکنم .

ماه مهر یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:30 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام فرمانروا
خوبید؟
.........
خیلی زیبا بود
موفق باشید

نوشین یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.lost-note.persianblog.com

بنام خدایم
درود
اطمینان دارم همیشه میام پیشت.چه بیای چه نیای.دوست خوبم میشه با یه سلام خیلی ها رو شاد کرد
بدرود

بهروز وثوق یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:09 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
خیلی خیلی زیبا بود
به من هم سربزن راستی برات میل زدم حتما جواب بده منتظرم

من ستاره تو گردنش یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:51 ب.ظ

ازت ممنونم.یه وقتا میزنه به سرت به دوست داشتنم شک میکنی.اما بدون همیشه دوست دارم حتی اگه فرمان تبعیدم رو مهر بزنی.
ازت ممنونم.امیدوارمن تو دلت همیشه بمونم.همیشه.
دوست دارم.شاد باشی.

دنیا یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:45 ب.ظ http://donyayeman.blogsky.com

سلام فرمانروا
خیلی زیبا می نویسی
موفق باشی ........قربانت.....

هیچکس ونفس دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:19 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
کشیدن نقش دل رو شنهای ساحل کار خیلی قشنگیه.

سارا دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:24 ق.ظ http://dailynotes.blogsky.com

اشکم رو در آوردی....................

م ر ی م دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:43 ق.ظ http://shodan.blogsky.com

عکسها بسیار زیباست ...
قالب هم عالیه ...
من لینک شما رو گذاشتم

[ بدون نام ] دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:18 ب.ظ

Azerbaijan's President, Heydar Aliyev foot shod

پرنسس(شاید شهرزاد قصه گو) دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:39 ب.ظ

یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود............
یه فرمانروایی بود مال یه سرزمین پر نور و قشنگ
یه فرمانروایی با شنل طلاییو دکمه هایی از جنس نور
یه فرمانروا با یه چهره مهربون و آروم با یه قلب مهربون
یه فرمانروا از همون هرمانرواهایی که بچه ها تو قصه ها دوسش دارن و تو رویاهاشون دنبالشن!
یه فرمانروا مال یه سرزمین پرنور و قشنگ
شاید یه سرزمین مثل اینجا شاید خود اینجا
هر روز بیدار میشد.خورشید بهش تعظیم میکرد و میرفت دنبال
حکم فرمانروا...خورشید دستور داشت به همه کس و همه جا
به یه اندازه نور بده..آروم و پر از یه دنیا محبت
هر روز صبح فرمانروا به خورشید لبخند میزد..دستی رو نورش
میکشید و میگفت برو...اما دستش نمیسوخت!چرا؟
چرا دست فرمانروا نمیسوخت؟
یه روزی فرمانروا شنید که همه ساکنین زمین این سوال رو از
خودشون میپرسن!فرمانروا با خودش گفت:براستی چرا نور و
قدرت خورشید من رو نمیسوزونه؟
تازه اونموقع بود که فهمید خودشم هنوز نمیدونه چرا؟
تمام فکرش شده بود این سوال....راه افتاد و رفت به اتاق
خودش.خورشید پرسید:چی شده؟
فرمانروا بهش گفت که چی شده و چی نشده...
برای اولین بار صدای قلب خورشید رو فرمانروا شنید:
ـــ «تنها یه نفر هست که میدونه چرا؟»
ـــ «به من بگو قلب خورشید..من فرمانروای توام»
ـــ «تنها یک نفر...................پرنسس!»
ـــ «پرنسس؟! پرنسس دیگه کیه؟»
ـــ « اون ساکن زمینه..تو نمیتونی به دیدارش بری.اگه بری برات خیلی خطرناکه!نباید از سرزمینت دور بشی..نباید!»
قلب خورشید راست میگفت.فرمانروا خودشم میونست اگه بره ممکنه دیگه .....ممکنه تمام نورش رو از دست بده.ممکنه.
اما دلش طاقت نیاورد.از وقتی اسم «پرنسس» رو شنیده بود
یه حسه خاصی نسبت بهش پیدا کرده بود.اون جواب سوالش بود پس باید که به دیدارش میرفت.شنل طلایی رنگش رو کشید
روی دوشش..یه هدیه پشت اون برای پرنسس پنهان کرد و بعد
راهی شد.ـــ «من میرم به دیدن پرنسس...»
به راه افتاد.سر راهش..... (( ادامه دارد))
*یه قصه ساده بود..ادامه داره...منتظر باش.دوست دارم*

پریا سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:00 ق.ظ http://pariya.blogsky.com

فقط می تونم بگم قدر خودتو بدون

تو آره خود تو وجود تو دوستی تو و دوستی با تو برا خیلی ها ارزشمنده

قدر خودتو بدون.
After the verb

to love

to help

is the most

beautiful

verb

in the world.

سارا۱۳۶۰ سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:14 ب.ظ http://sareh1360.blogsky.com

سلام به فرمانروای سرزمین خورشید
از اینکه من رو قابل دونستی و بهم سر زدی ممنون
امیدوارم هیچگاه خورشید شادیت غروب نکند
موفق باشی و سربلند
قربانت سارا۱۳۶۰

مریم سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:50 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

فرمانروای عزیز..امیدوارم همیشه شاد باشید و آفتابیوپرنده ی احساستان همیشه شناور در قله های اوج.آهنگ وبلاگتون هم خیلی نازه.سه تاره!

دنیا سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:10 ب.ظ http://donyayeman.blogsky.com

سلام.....
خوبی ؟
مرسی که بهم سر می زنی.....
قربانت...........

محمد چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:03 ق.ظ http://memet.blogsky.com

سلام
خوبی آقا....ممنون که به بلاگ من سر زدین ......با خجالت ببخشید که من انقد دیر اومدم...........وبلاگ قشنگی داری.........خوشحال میشم اگه به هم لینک بدیم..........خوش باشی .......... فعلا با بای........

ناز خانوم چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:05 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

سلام

پرنسس* چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:20 ب.ظ

ادامه داستان..................
فرمانروا در سر راهش به زمین به ماه برخورد.
ماه میخواست فرار کنه اما وقتی نگاه مهربون فرمانروا رو دید
وایساد و با چشای سپیدش به اون نگا کرد.فرمانروا بهش گفت:
ــ « تو پرنسس رو میشناسی.اون ساکن زمینه.»
ــ «پرنسس؟یه بار اسمش رو شنیدم..خیلی وقته پیش.شاید
وقتی که از کنار قلب آسمون رد میشدم.اما اگه از من میشنوی
به زمین نرو.نابود میشی.من رو نگاه کن.منم یه روزی مثل تو
پر از نور بودم اما یه آدم زمینی گولم زد و نورم رو ازم دزدید.
اونموقع فکر میکردم دوسم داره اما بعدش فهمیدم داره بهم
حقه میزنه.اون فقط نور من رو میخواست.اگه تو بری ممکنه
سرنوشتت مثل من بشه.پس نرو.منم مثل تو درگیر جوابها بودم اما نمیارزه..به قیمت جونت تموم میشه فرمانروا.»
ـــ « اما من میرم.باورت نمیشه ماه اما یه چیزی داره من رو میکشونه طرفش.یه جورایی حس میکنم اگه نرم و نمونم اینجا
میمیرم.من به خاطر دلم هر کاری میکنم.براش یه هدیه هم
گرفتم...نگاه کن.»
ـــ « این دیگه چیه؟براش داری از اشعه های خورشید میبری؟
ممکنه دستش بسوزه.هر چی باشه اون زمینیه.فراموش نکن»
ـــ « راست میگی.من دوست ندارم دست پرنسسم بسوزه.»
ــ « پرنسست؟مگه مال توست؟»
ــ « اووم! نه! از دهنم پرید.تو میگی براش چی ببرم؟»
ــ « از کهکشان کمک بگیر .»
فرمانروا برای رسیدن به کهکشان اون اشعه نورشم داد.اما بلاخره به کهکشان رسید و ازش کمک خواست.اون از همه دانا تر و پیرتر بود.کهکشان سرفه ای کرد و بعد تمام سیارات رو
فراخوند.آخه فرمانروای خورشید کم کسی نبود.اون پادشاهه
پر نورترین و بزرگترین سیاره بود.اونم مرکزی که همه به دورش میچرخن.همه جمع شدن.چندین شبانه روز باهم مشورت کردن
که برای یه پرنسس زمینی چی میتونه بهترین و قشنگترین
هدیه باشه.اونا از فرمانروا خواسته بودن که نره..اما حالا که
میخواست بره باید کمکش میکردن.فرمانروا خسته شد و به آسمون نگاه کرد در حالیکه همه داشتن با هم بحث میکردن که
بهترین هدیه چیه؟...تو فکر پرنسس بود که یه دفعه تو صفحه
آسمون یه چیز نورانی و کوچولو دید و زیر لب زمزمه کرد:
ـــ «ســـــــــــــــتــــــــــــاره!»
همه سیاره ها ساکت شدن و به فرمانروا که محو آسمون بود
نگاه کردن.فرمانروا خندید و رو به کهکشان کرد و گفت:
ــ « آره..یه ستاره کوچولو .همه دخترای زمینی آرزو دارن که یه
ستاره واسه خودشون داشته باشن.حتما پرنسس هم دلش یه
ستاره میخواد بین تمام آرزوهای قشنگش.مگه نه؟...»
سکوت بود و سکوت.کهکشان گفت:
ـــ « اما اون کوچیکترین ستاره منه.در اضاش چی بهم میدی؟»
ـــ « هرچی که بگی.فقط اون رو بهم بده.»
ـــ « فرمانروا؟ تو پرنسس رو چه قدر دوست داری؟»
فرمانروا به چشمای وسیع کهکشان نگاه کرد.پس کهکشان هم
میدونه که من پرنسس رو دوسش دارم.چراکه نپرسید دوسش داری؟پرسید چقدر دوسش داری!باید جواب میداد.
ـــ « میخواین بدونید؟باشه میگم.من پرنسس رو هنوز ندیدم اما
با این حال ندیده میگم که من پرنسس رو قده خودت دوست دارم ای کهکشان بزرگ.دیوونه شدم مگه نه؟اما این حقیقته.
خودمم نمیدونم که چم شده؟ندیده و نشناخته...»
مریخ زد زیر خنده و گفت:« بلاخره فرمانروا هم عاشق شد!»
همه سیاره ها خندیدن.فرمانروا هم خندید..باوقار و از ته دلش.
از این واژه خوشش اومده بود.::عاشق::
کهکشان گفت:من جوابم رو گرفتم.اون ستاره مال تو.برش دارو
برو.اما مواظب باش.اگه دیدی داره کمنور میشی فوری برگرد.
فرمانروا ستاره رو بوسید و زیر شنل طلاییش مخفی کرد و راه
افتاد به سوی زمین.با یکدنیا امید و آرزو...
(( ادامه دارد.......................))

امین چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:15 ب.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com


موافقت با خانوم پریا ؟ نمیدونم بزارین فکر کنم ؟ نه من طرف پانی بودم ...
اره

خیلی زیبا نوشتین ... حظ کردیم
خوش و عاشق باشید همیشه

پرستو چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:12 ب.ظ http://ice-hell.blogsky.com

ǐå ÊÇ ÑæÒ ÞíÇãÊ ÏÇÔÊäÊ äÈÇÔå ÞÓãÊ...Ôã Èå ÑÇå Êæ ãí ãæäã ÈÇ Ïáí Ñ ÇÒ ÕÏÇÞÊ...ǐå ÈÇ ÇÔ˜Çí Ñãã Ïá Óä ÈÑÇã ÈÓæÒå...ǐå ÌÓã ãä ȁæÓå ÈÚÏ ÏäíÇí Ïæ ÑæÒå...ǐå äÞÔ ÞÕå åÇ Ôí ãå Ñæí Þáå åÇ Ôí...ÈÑí æ ÇÒ ãä ÌÏÇ Ôí ǐå ÈÇÔí æ äÈÇÔí...äå ÝÞØ ÚÇÔÞÊ åÓÊã ãÑÍãí Ñæ ÞáÈÊ åÓÊã...Çíä Êæíí ˜å ãíÑÓÊã ÓÑӁÑÏå Êæ åÓÊã...ǐå ÌÇí Êæ Èå Çíä Ïá åãå ÏäíÇ Ñæ ÈÈÎÔä...ãíÐÑã ÇÒ åэå ÏÇÑã ǐå ÈÇÔí ÚÇÔÞ ãä...ǐå ÒäÌíÑå Èå ÇåÇã ǐå ÞÝáæ ǐå ÕÏ ÈäÏ...ãíÑÓã åÑÌÇ ˜å åÓÊí È

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد