دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم:این خود است،یا نه،دیگری ست
چیزکی از او در بود و نبود
گفتم:این زن اوست؟یعنی آن پری ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من بود در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
مشابه این وضعیت برای من پیش اومد. در یک شهرستان دیگر که فکرش را نمیکردم...
از لطف شما سپاسگزارم. من لینک شما را در پرچین گذاشتم.
موفق باشید.
خیلی قشنگ بود.
جالب بود .
آدمو تو فکر میبره
زیبا بود..........موفق باشی و بر قرار..........
سلام
ای آفتاب حسن وبلاگ قشنگی داری
سر بزن و اگه قابل دونستی لینک بده و متقابلا
کاکا سیا سمبو
جالب بود. مرسی. خورشید از صبح تا شب بر مردم نظارت داره، واسه همین افسانه انها رو خوب می دونه!
hich kas fekr nakard ke dar abadiye viran shode digar nan nist va hame mardome shahr bang bardashteand ke chera siman nist va kasi fekr nakarda ke chera iman nist va zamani shode ast ke be gheyr az ensan hich chiz arzan nist