توی یک جنگل تن خیس کبود،
یک پرنده آشیونه ساخته بود،
خون داغ عشق خورشید تو پَرِش،
جنگل بزرگ خورشید رو سَرش،
تو هوای آفتابی درخت میپرید،
تنشو به جنگل روشن خورشید میکشید،
تا یه روز ابرای سنگین اومدن،
دنیای قشنگشو بهم زدن،
هر چه صبر کرد آسمون آبی نشد،
ابرا موندن هوا آفتابی نشد،
بس که خورشیدو تو زندون سرد ابرا دید،
یه دفعه دیونه شد از توی جنگل پر کشید،
زندگیشو توی جنگل جا گذاشت،
رفت و رفت، ابرها رو زیرِ پا گذاشت،
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید،
امّا خورشید به تنش آتیش کشید،
اگه خورشید یکی تو آسمونه،
مرغ عاشق رو زمین فراوونه،
روزی یکی به بالا چشم میدوزه،
میره با اینکه میدونه میسوزه،
من همون پرنده بودم که یه روز خورشیدو دید،
اسم من یه قصّه شد، این قصّه رو دنیا شنید...
به وبلاگ منم سر بزنید در سابقه شرکت کنید !جایزه هم بگیرید!!!!!
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
...
ودیگر هیچ
سلام فرمانروای عزيز.کجايی؟چرا ديگه به من سر نميزنی؟لحظه ها دلش يه همنشين آفتابی ميخواد.
شعر قشنگی بود .
تبریک می گم بهت
موفق باشی
سلام
منم می خوام که مثل یه پرنده باشم آزاد
وبلاگ واقعا زیبایی داری
بهاری باشی
سلام
محشر بود.خوب غیبتاتونو جبران میکنین.
امیدوارم همیشه آفتابی باشین.
و پرنده کوچک دلتون همیشه آزاد!!!
هی!
پرنده!...
به اوج برو!
تا به افتاب...
و بسوز
سلام.خوبی؟
مثل همیشه زیبا بود...........
age ye rooz be soragham omadi o didi ke nistam, hatman bad booye to ro be man resoon be donbale bad parvaz kardamo raftam....vali bedoon hamishe balhamo mohkam negah midaram chon midoonam ye rooz meiai ke ba ham parvaz konim.............
سلام خوبی خیلی زیبا بود اما باید به اوج رفت حتی اگر ۱ قصه شوی با ارزوی ر سیدن به اوج ...