زندگی

از نخل های درهم و غمگین پرسیدم: زندگی چیست؟
شاخه ای خشک و شکسته با دهان باد پاسخم داد که: همین!
رود ، آرام و نرم می خرامید و پیش می تاخت. پرسیدم: زندگی را چگونه تفسیر می کنی؟... رود گفت: دریا زندگی است...دریا گفت: نه، ابرها زندگی اند. پرواز در بیکرانه ی آسمان...
                         

ابرها را پرسیدم. گفتند: پرنده ها آزادترند. آنها خود با بالهایشان پرواز می کنند، اما ما را باد میبرد. از پرنده ای که سبکبال در افق پر می گشود پرسیدم: از زندگی چه می فهمی؟ او گفت: بی حضور صیاد همیشه زندگی هست...

آسمان گسترده و آبی بزرگتر از آن بود به که پاسخی کوتاه اکتفا کند. او گفت: زندگی درخشش ستاره هاست، فلق است، شفق است و خونی که در طلوع و غروب جاری است...

خورشید که از زندان خاکستری ابرها می گریخت پاسخم داد: زندگی نیمروز داغ تابستانی است ...زندگی مرگ شب است و تولد من... من خود زندگیم.

خاک نمناک بوی باران می داد و در ازدحام شاخه ها و برگ ها گم شده بود. صدایش زدم ومعنای زندگی را پرسیدم. شکوفه ی کوچکی را که تازه رستن آغاز کرده بود و تن به نسیم سپرده بود نشانم داد و گفت: زندگی همین شکوفه است...

شکوفه کوچک بود و ظریف... تازه جسارت آن را یافته بود که از سینه ی خاک سر کدد. پرسیدم تو از زندگی چه می فهمی؟ آرام و ساکت لبخندی زد. شاید زندگی را همان لبخند کودکانه می دانست.

گفتم بهتر است زیستن را از آدم ها بپرسم. آنها که بخاطرش همدیگر را می کشند و غارت می کنند و در راهش جان می سپارند.

بهتر دیدم که از گدای کنار خیابان که از همه چیز جز نفس کشیدن بی بهره بود بپرسم. او گفت: زندگی گنج بزرگی است پنهان در زمین های ناشناخته...

گفتم اینک که زندگی سراسر گنج است، پس بگذار از گنج داران بپرسم. گفتند: زندگی نبود مرگ است، زندگی ?همیشه بودن? است. عمر بی پایان و بی مردن زندگی است. به یاد کودک غمگین روستا افتادم که با نگاهی لبریز از اشک شرمسارانه و رنگ پریده گفت: زندگی همان گاو سیاهمان بود که مرد. زندگی همان خواهر کوچکم بود که از بی شیری مرد...

گفتند از دیوانه هم بپرس. گفتم او که از نعمت عقل بی نصیب است. گفتند آرزو را چه به عقل؟ آنها راست می گفتند. دیوانه با حرکات خشکش فهماندم که زندگی سراسر آرزوست و در رؤیا جاودانه بودن..
 اینها همه زندگی بود. اما من هنوز عطش زده و سرگردان، تعبیری دیگر از زندگی، از زیستن و از جاودانه بودن را می جستم....
                          

(نکته .. الان هر چی فحش بلدم دارم به مخابرات میدم . مردشورشون با این فس فس خطاشون. . خدام در امد تا اینا رو نوشتم.)

نظرات 8 + ارسال نظر
لیلا چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:39 ب.ظ http://leilabarby9.persianblog.com

به نظر شما پرنده آزاده؟راستی وبلااگتون زیباست ولی سیاهی صفحه دیدن و خوندن رو مشکل میکنه

روزنگار چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:57 ب.ظ http://roozngar.blogsky.com

فلانی !
زندگی شاید همین باشد...
(اخوان)

مريم پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:57 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

سلام.قشنگه.هم متنتون و هم زندگی!بازم بيا طرفای ما.خوشحال ميشم.موفق باشی فرمانروای عزيز.

اروند پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.arvand.net

از این ببعد می تونی افلاین بنویسی بعدا پابلیش کنی.

جنتلمن جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ق.ظ http://gentelman.persiamblog.com

قشنگ بود .من که خیلی خوشم امد

آقا محمد جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 04:05 ب.ظ http://sima-system.blogsky.com

سلام.وب لاگ جالبی داری
موفق باشی
به منم سر بزن
بای

سوده جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:53 ب.ظ http://sefidbarfi.blogsky.com

سلام
زیبا بود
به منم سر بزن

یاس سقید دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:52 ق.ظ http://yasesefid

زندگی...زندگی...زندگی... شاید که زندگی یعنی همین..یعنی زندگی زنده باشیدوپاینده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد