شب یلدا....

شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . . .


یه وقتهایی آدم فکر می کنه طولانی ترین لحظه ها واقعآ همیشه طولانی میمونه. اما وقتی بهشون می رسی اینقدر عمرشون کوتاهه که نمیفهمی چطور گذشت.
مثل شب یلدا...
یک سال انتظار امدنش رو می کشی،از صبح آخرین روز آذر منتظرشی ــ اما تنها چیزی که این شب رو دوشش حمل میکنه فقط یه اسمه ــ اما وقتی بش میرسی.... فردا صبح میفهمی که یه شبه درست مثل شبهای دیگه مگر اینکه.......
امشب شب یلداست.چه خوبه برای اولین بار تو زندگیمون طولانی بودن این شب رو واقعآ باور کنیم.
بی خود نیست که اسمش رو گذاشتن شب یلدا...

شب یلدا یا «شب چله» شب اول زمستان و درازترین شب سال است. و فردای آن با دمیدن خورشید، روزها بزرگ تر شده و تابش نور ایزدی افزونی می یابد. این بود که ایرانیان باستان، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می خواندند و برای آن جشن بزرگی بر پا می کردند.
این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام آفریننده در زمان قبل از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد،همان که در زبان انگلیسی "day"خوانده میشود.

یلدا و جشنهای مربوطه که در این شب برگزار می شود،یک سنت باستانی است.یلدا یک جشن آریایی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می کرده اند.یلدا روز تولد میترا یا مهر است.این جشن به اندازه زمانی که مردم فصول را تعیین کردند کهن است.

نور،روز و روشنایی خورشید،نشانه هایی از آفریدگار بود در حالی که شب ،تاریکی و سرما نشانه هایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر می برند.روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود درحالی که روزهای کوتاه تر نشانه ای از غلبه تاریکی.
برای در امان بودن از خطر اهریمن،در این شب همه دور هم جمع می شدند و با برافروختن آتش از خورشید طلب برکت می کردند.

آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص ، هندوانه، انار و شیرینی و میوه های گوناگون است که همه جنبه نمادی دارند و نشانه برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پری آن، آینده گویی می کنند.

                         


نظرات 17 + ارسال نظر
زهره یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:40 ق.ظ http://zohre.blogsky.com

شب یلدا خوش بگذره عزیزم.
موفق باشی.
امیدوارم خاطره ی خوشی واست بسازه این طولانی ترین شب سال

بلورک یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.boloorak.tk

عزیز فکر نکنم تا حال وبلاگت رو دیده باشم!
خیلی طرحش قشنگه... پیش من هم بیا! بای بای

نگار یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:31 ب.ظ http://neeggaar.blogsky.com

شب یلدای خوبی داشته باشی .

ناز خانوم یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:07 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

هندونه رو نمی گی؟

نازک نارنجی یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:48 ب.ظ http://narenji.blogspot.com

خوش باشی

مریم یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:28 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

من تاریخچه ی شب یلدا رو نمی دونستم.مرسی که نوشتی!خوش باشی همیشه.

سارا یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:01 ب.ظ http://sareh1360.blogsky.com

سلام دوست عزیز
عالیه
امیدوارم شب یلدای خوبی رو سپری کنی
موفق و موید باشی
قربانت سارا

فواد یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:11 ب.ظ http://foad25.blogsky.com

شب یلدای شما بخیر لطفا وبلاگ من را معرفی بکن متشکرم

یاس خانم* دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:53 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

سلام به فرمانروا.اول از همه شب یلدات مبارک...فال حافظ رو یادت مونده بگیری امشب؟
میگما این آدمکه که سر تکون میده خیلی بامزه است..مطلب قبلش هم فوقالعادست.گل کاشتی.
اطلاعات هم کامل بود...چه خوشگل!
امیدوارم بهترین شب برات باشه..مواظب دلت باش حتی تو این
شب بلنده سال....عالی نوشتی+عکس که خیلی باحال بود.
حالا برا کی میخوای انار دونه کنی ناقلا؟ دون کردی یه کاسه گلی هم بفرست دم خونه ما...خوش باشی*
«« یارم چو قدح بدست گیرد/بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت/کو محتسبی که مست گیرد»»
حــــــــــــــافظ بودا ! لحظه هایت زیبا باد *

ماهی دودی دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:45 ق.ظ http://mahidoodi.persianblog.com

آقا شب یلدا خوش بگذره........!

ندا خانم دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ب.ظ http://jighbanafsh.blogsky.com

سلام
می دونم دیشب بهت خوش نگذشته پس نمی گم خوش گذشت یا نه .
مراقب همدیگه باشین
برامون دعا کن

پرنسس* دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:01 ب.ظ

و حال ادامه داستان.................
فرمانروا روزها و روزها به دنبال قصر پرنسس گشت.از هرکسی و هر چیزی که بهش برمیخورد نشونه ای از پرنسس
میگرفت.از کوه..از جنگل..از صحرا و دشت..از جاده ها و خونه ها و حتی تز تیکه ابرای کوچولو و بادهای سرگردان.به آدمها هم رو انداخت.بعضیا اسمش رو شنیده بودند ! بعضیا بهش یه
نشونه میدادن و بعضی دیگه ازش میخواستن به اونجا نره.اما
فرمانروا دیگه نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه..باید که تا
آخرش میرفت.یه شب که خیلی خسته شده بود رفت رو بالاترین تپه کره زمین نشست و به آسمون پر ستاره و ماه نگاه
کرد.چقدر دلش برا اون بالا تنگ شده بود.قلب آسمون رو صدا
کرد.تمام وجودش حس کرد صدای اون رو :
ـــ بگو؟ چی میخوای فرمانروا؟ به این زودی خسته شدی؟
ـــ خسته که نه ! اما دلم برای خورشید تنگ شده..برا سرزمین
خودم و دوستام..برا اتاقم و رویاهام...
ـــ میخوای برگردی؟
ـــ قلب آسمون؟ تو فکر میکنی این پرنسس اصلا وجود داره؟
ـــ شک کردی؟تردید به دلت راه دادی؟
ـــ میدونی..آخه هر چی میگردم پیداش نمیکنم.بعضی از این
نشونه ها اصلا هیچ مفهومی نداره.نمیدونم چیکار کنم.دیگه
راستی راستی دارم دیوونه میشم.
ـــ خوب برگرد !
ـــ نع! نه !باید پرنسس رو پیداش کنم.اگه وجود نداشت....
میدونی اگه شاهزاده قصه ها هم باشه پیداش میکنم.
ـــ تو اگه بخوای برگردی آسمون هم دیگه نمیتونی فرمانروا.
ـــ چی؟!! منظورت چیه؟!
ـــ به خودت نگاه کن..دیگه قدرت برگشت رو نداری.نمیتونی که
برگردی.این حقیقتیه که کهکشان به تو نگفت.هرکس بره زمین
دیگه نمیتونه برگرده مگر اینکه...مگر اینکه....
فرمانروا با ناراحتی رو به آسمون کرد و پرسید:
ـــ مگر اینکه چی؟
قلب آسمان سکوت کرد ! هیچ نگفت..حالا فرمانروا یه سوال
دیگه هم داشت..چه طور میتونه برگرده؟..سرش رو گرفت توی
دستاش.به خودش فکر کرد.به سرزمینش و به پرنسسی که
هنوز پیداش نکرده بود.قلبش به درد اومد.قطره اشکش روی چشم زمین افتاد.زمین از خوا پرید:
ـــ کی هستی؟بیدارم کردی !
ـــ فرمانروای سرزمین خورشیدم..ببخش که بیدارت کردم.
ـــ تو روی زمین چی کار میکنی.الان باید اون بالا باشی.چه طور
تونستی بیای؟ اینجا چی میخوای؟
ـــ با یه امید و یه عشق تونستم تا اینجا برسم اما دیگه کم کم دارم نا امید میشم.تو پرنسس رو میشناسی؟
ـــ پرنسس؟ مگه میشه نشناسمش.قصر اون درست رو قلب
من بنا شده.از اون چی میخوای؟
فرمانروا اونقدر خوشحال شد که دیگه نتونست جلوی اشکای خودش رو بگیره.گونه هاش خیس خیس شده بود.پس بلاخره
یکی پیدا شده بود که میدونست پرنسس کجاست!دلا شد و به
چشم زمین بوسه زد:
ـــ بهم بگو..بگو از کدوم طرف باید برم تا به قصرش برسم؟
ـــ ه ه ! تو چشم من رو به خاطر اون بوسیدی نه به خاطر خودم
من اجازه ندارم بگم اما کمکت میکنم چون خورشیدت سالهاست که داره به من نور و گرما میده.بلند شو و صداش بزن
با تمام وجودت و از ته قلبت.اگه احساس و نیتت پاک و صادق باشه خودش راه قصرش رو نشونت میده.همین! خدانگهدار.
فــــــــــرمانروا برخاست.تا حالا به فکرش هم نرسیده بود که خودش پرنسس رو صدا کنه تا جوابی بگیره.از زمین تشکر کرد.
رو به دریا ایستاد..بالاترین نقطه صخره ای زیر پاش بود.نفسی
کشید.اولین بار بود که میخواست صداش کنه.چه قدر دوسش
داشت!چشماش رو بست و فریاد زد:
ـــ « پـــــــــــــــــــــرنســــــــــــــــــــــــــــــــــــــس.
پـــــــــــــــــــــــــرنســـــــــس...»
وقتی باد وزید بر اندامش و شنل طلایی رنگش در دست باد آرام
رقصید..وقتی مهتاب از پشت ابر سر بیرون آورد تا آخرین نگاهها
را تقدیم زمین کند..وقتی سپیده مدتی بعد متولد شد و دنیا بار
دگر سلام کرد به خدا..بویی دوست داشتنی وجودش را فرا
گرفت.چشمانش را که گشود از زیبایی آن لحظه غرق در حیرت
شد.هزاران گلبرگ سفید در اطرافش موج میزدند.شاید که به
سبکی خاص در هوا میرقصیدند.بوی رزهای سفید تمام حسش را نوازش کرد.دستش را به حالت نیایش بالا برد.گلبرگها
در لابلای انگشتانش بازی کردند.به آنها لبخند زد .گلبرگها دورهم جمع شدند و دایره وار چرخیدند.چیزی از قلب فرمانروا
همانند شعله آتش بدانها پیوست..اما گلبرگها را نسوزاند.با آنها
درآمیخته شد و راهی را نمایان کرد.جاده ای عجیب و غرق در
حسی عجیب.
(بستت رسید فرمانروا..ممنونم ــ خارج از داستان)
فرمانروا قدم نهاد بران راه...هر گامی که برمیداشت جاده پشت سرش محو میشد.گویی یک راه ساختگی بود تنها برای
هدایت او.پیش میرفت و در دل خوشحال بود.دیگر مطمعن شده
بود که پرنسس وجود دارد.قلبش میتپید.حتما تا فردا صبح به
قصر او میرسید..لبخند بر لبش نشست.به ستاره کوچک نگاهی انداخت و آن را در دست فشرد.آرام در گوشش زمزمه
کرد: ـــ به زودی میبینیش.تحمل کن.حتما اونم منتظرته... وای
که چقدر برام ندیده عزیزی پرنسس ! براستی چرا؟
نزدیک سپیده دم فردا بود که چشمان فرمانروا عظمت قصری سپید رنگ را قاب گرفت.چیزی در قلبش فرو ریخت.باورش نمیشد..بلاخره رسیده بود.اما گویی که گامهایش بر زمین چسبیده بود.اما مهم این بود که خواب نمیدید.. این خانه همان
کسی بود که روزها به دنبالش گشته بود.قصر پرنسس...
(( ادامه دارد... ))

کشک۳ سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:36 ق.ظ http://3kashk.blogsky.com

سلام...خوبی؟
چه خبرا..؟!
نمیدونم چرا کم پیدا شدی ..اما اشکال نداره..ماله مشغله زیاده..!مگه نه..؟!!:) :):)
دیشب خوش گذشت..؟ایشالا که خوش گذشته..!:) :)
راستی ما آپ دیت کردیم...پیشمون بیا..خوشحال میشیم.
خوش باشی
..

پریا سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:39 ق.ظ http://pariya.blogsky.com

ای ووول داری به مولا

ساغر چرت و پرتی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:48 ب.ظ http://sagharr.blogsky.com

سلام
خوبی‌؟؟ دیشب احساس یه سوسکو داشتم ..مرسی که بهم سر زدی .... شب یلدا من مهمونی بودم ازبس از همه چی خوردم داشتم می ترکیدم...

هیچکس ونفس چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:50 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
تا ما نیایم یه سری به ما نمیزنید؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:42 ق.ظ http://www.hamedeshghi.blogsky.com

سلام وب خوبی داری
مثل وب من هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد