و آن مرد...

و از آن لحظه آن مرد سیاه پوش شد.
چهره در نقاب برد و به آسمان نگریست و در دل با معبود نجوا کرد......

ای تپش های دل بی تاب من!
ای سرود بیگانگی ها!
ای تمناهای سرکش!
ای غریو تشنگی ها!
در کجای این ملال آباد،
من سرودم را کنم فریاد؟