روزانه

سلام.
امروز بعد از عمری،کل فک و فامیل پدری رو دیدم.البته موجب این دیدار مراسم چهلم عموم بود.
مراسم ماچ و بوسه هم که به راه بود.
جاتون خالی کلی هم بچه بازی کردم بابا چرا فکره بد میکنی؟
منظورم این بود که با بچه ها بازی کردم . آخه من از بچه های گوگولی و کوچولو خوشم میاد.خصوصا که دخترهای پسر عمم رو برای اولین بار دیدم و دیوونه دختر کوچیکش که ۲ سالش بود شدم.وای که این دختر چقدر خوشکل و با مزه بود .حیف خیلی کوچیکه
اسم این دختر مموش تارا بود و چقدر شیرین زبون .من از صبح هی دنبالشبودم که بیا بقلم ولی اون همش فرار میکرد.تا اینکه سر سفره ناهار اینقدر براش شکلک در آوردم تا امد پیشم و کلی با هم بازی کردیم.
به من گفت اسمیت چیه بهش گفتم تربچه بچه هم باور کرده بود و هی صدا میکرد تربچه بیا بازی ،تربچه بیا اینجا
ظهر از شدت خستگی وسط کل طایفه خوابم برد و در عالم خواب من شدم زیبای خفتهبا ماچ عمم از خواب بیدار شدم هر چند یعنی چشمام رو باز کردم و باز بستم.
خلاصه بعد از ظهر هم که دختر عموی گرامی هم پیله کرده بود به من بیچاره و یه اپلاسیون مجانی کرد دستم رو و تمتم موهای دستم رو دونه دونه کند
من هم با احترام فراوان دست و پاش رو با روسری بستم و سه دور توی پتو پیچوندمش و گذاشتمش روی تخت تا بفهمه بچه آروم بشین یعنی چی.
الان هم باز خوابم میاد هر چند که منتظر یکی از دوستان گرامی هستم.
ببخشید خیلی خصوصی شد اینجا ولی باید میگفتم خصوصا از تارا خانمه گل
خوش باشید